ناصر اصلانی

صورت استخوانی و کشیده ای دارد. با  پیشانی نسبتا بلند،  قد میانه بالا و عینکی به چشم. لاغر اندام است و ورزیده.هنگام صحبتش حرکات دستانش  بودند که به یاری گفتارش می آمدند و طنازی خمیرمایه ی صحبت هایش بود.
 کاری که او کرده کاری بود کارستان و بس عجیب؛ سفر به دور دنیا با پای پیاده در مدت  زمان ده سال!

سال 1990 است که تصمیم به جهانگردی می گیرد. اما واکنش های  اولیه نسبت به تصمیم وی در نوع خود جالب و البته تاسف بار بوده اند؛ گروهی وی را تشویق می کردند، با این انگیزه که برود وطعم  شیرین آزادی را در آن  سوی مرزها بچشد و گروهی دیگر او را منع می کردند و کار وی را به سخره می گرفتند و او را دعوت به کار و زندگی اش می کردند.
در هر حال وی سفرش را آغاز می کند با یک موتور هوندای 125! اما یک سانحه باعث می شود که وی همان موتور را  هم بفروشد و تنها به یک کوله پشتی و دویست دلارپول بسنده کند.
سفر 10 سال طول می  کشد. 
او سفر می کند سفر به کشورهای اروپایی، آسیایی، اقیانوسیه و استرالیا که در مجموع 42 کشور جهان است و در این مدت تنها سه بار به ایران می آید.
می گوید درسش را  از جنگ ایران و عراق آموخته و دیگر پانکی ها!
کتابهایش،  شعرهای حافظ،  مثنوی  معنوی،  منطق الطیر و فیه و مافیه ... بوده  اند و خلوت تنهایی اش را با نی نوازی اش پر می کرده است.
 با قرآن در پاکستان بیشتر آشنا می شود  اما این سفر باعث می شود که وی دیگر هیچ تعصبی نسبت به هیچ یک از کتب مذهبی مانند قرآن و انجیل و تورات و ... نداشته باشد.
پس از 6 سال پیاده روی بدون حمایت سازمان و ارگانی با خانمی از سازمان ملل آشنا می شود و اولین نفری می شود که به واسطه او به عضویت سازمان جهانگردی جهانی WTO (World Tourism Organization) در می آید.
برای اولین بار مسیری را که مارکوپولو طی کرده بود را با پای پیاده می پیماید.
حدود هفتاد درصد از مسیر جاده ابریشم را که سازمان ملل تعیین کرده بود را تغییرمی دهد ومورد تایید این سازمان نیز قرار می گیرد.
شش ماه در جنگل های هندوستان گم می شود و آنجاست که جفت پاهایش می شکند و زندگی با قبیله از انسان ها بومی را تجربه می کند.
در بمبئی بینائی چشمانش را از دست می دهد وبه طور کل نابینا می شود.
با آدمخوران جزیره گینه در شمال استرالیا زندگی می کند  که یکی را از میان خود می کشتند و خوراک خود می کردند.
در هنگام عبور از روسیه پس از فروپاشی شوروی است از طرف سازمان ملل  به وی هشدار می دهند که عبور از این کشور برای وی برابر است با مرگ. اما وی تصمیم اش را گرفته به شهرهایی می رسد که تمام مردانش کشته شده و یا فرار کرده اند و فقط زنان هستند که در آنجا زندگی می کنند.
در تاجیکیستان دستگیر و به زندان می رود اما از این زندان فرار می کند
و بالاخره پس از ده سال به ایران باز می گردد.
وی گریزان است  از قهرمان نامیدنش و بر این اعتقاد است او هم شخصی است مانند سایر افراد. با این تفاوت که او بیشتر سفر کرده و شاید کمی هم تجربیاتش بیشتر باشد همین!
در آینده بیشتر با وی خواهیم بود.